داستانک
لبخند گمشده
عادله اصفهانی
در شلوغی سقاخانه گیر کرده بود لای جمعیت. دستش را دراز کرد که لیوانی را پر آب کند.
- پس کو عروسکم؟ الان دستم بود...
لیوان را انداخت. پشت سرش را نگاه کرد، زیر پاهایش را... اما عروسکش نبود! بین پاهای آدمهای کوچک و بزرگ دنبال عروسکش میگشت. کمکم لب و لوچهاش آویزان شد و اشکهایش هم راه افتاد و شروع کرد به جیغ زدن وگریه کردن.
مادر آن طرفتر روبهروی پنجره فولاد در حال زیارتنامه خواندن بود که احساس کرد صدای داد و هوار آشنایی میآید!
چادر را که روی شانههایش افتاده بود به سرش کشید و دوید سمت سقاخانه. جمعیت دور بهاره جمع شده بودند.
خانم خادم دستی به سرش کشید و گفت: «بهم بگو چی شده دخترم؟ آروم باش.» هقهق گریه امان نمیداد حرف بزند. روی زمین نشسته بود و هوار میزد.
سارافون قرمزی پوشیده بود با بلوز و جوراب شلواری سفید و موهای بلندش را دو طرف سرش با کش بسته بود.
مادر جمعیت را کنار زد.
- برین کنار دختر منه...
خادم، شکلاتی را داد به مادر.
- اینو بهش بدین از من قبول نمیکنه.
- چی شده بهاره؟
- عروسکم، عروسک خوشگل صورتیام گم شده...
مادر شکلات را سمت بهاره گرفت.
- بهاره جان، بیا بریم شاید اون بیرون افتاده باشه و پیداش کنیم.
بهاره شکلات را در دهانش گذاشت. طعم شور اشک قاطی شیرینی شکلات شده بود. همینطور هقهق میکرد و میلرزید. این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و دنبال عروسکش میگشت. از آن پایین آدم بزرگها را میدید و با خودش فکر میکرد کدامشان عروسک را زیر چادرش یا توی لباسش قایم کرده؟
مادر دست بهاره را گرفت و نشاندش روی فرشی کنار پنجره فولاد.
- حالا چیکار کنم؟ من عروسک خودمو میخوام.
- بشین همینجا کنار وسایل از جات جم نخوریا...من خودم اون طرفتر رو یه نگاه بندازم الان پیداش میکنم.
- تو هم مثل عروسکم گم نشی!
مادر لبخندی زد.
- دخترم، هیچکی تو حرم امام رضا گم نمیشه...
نگاه بهاره رفت سمت پنجره فولاد. آنجا آدمهای کوچک و بزرگ آرام نشسته بودند و خودشان را با نخی پارچهای دخیل بسته بودند. همین که مادر رفت، دختر بچهای چهارـپنج ساله که بلوز و شلوار آبی به تن داشت و ماسک زده بود و این طرف و آن طرف را میپایید، از دور آمد سمت بهاره. چیزی را پشت سرش پنهان کرده بود.
- عروسکتو گم کردی؟گریه نکن. اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟
- آره بگو.
- این عروسک مال تو نیست؟ بیا بگیر، پیش من بود.
عروسک، پیراهنی صورتی و کفش سفید و چشمانی آبی داشت. دخترک دستی بر موهای بلند و پرپشت و قهوهای عروسک کشید.
- ببخشید... ببخشید. بهاره عروسک را در هوا قاپید.
دخترک گفت: «خیلی عروسکت قشنگه، رفتم آب بخورم، افتاده بود رو زمین. دیدم موهاش خوشگلن، برش داشتم. مثل موهای خودت بلند و قشنگن...»
دخترک دست نحیفش را بالا آورد و روسریاش را که عقب رفته بود مرتب کرد. بهاره که عروسک را محکم بغل کرده بود، نگاهی به صورت رنگ و رو رفته او انداخت.
- ااا...یعنی موهای تو هم گم شدن؟
دخترک بغضش را قورت داد و ماسک را روی بینیاش جابهجا کرد.
- مامانم میگه اگه یه بار دیگه برم پیش دکتر و آمپول بزنم موهام در میاد... اون مامانمه...
اشاره کرد به زنی با چادر گلدار که پارچه سبزی را به شبکههای پنجره فولاد گره میزد.
- ولی خوش به حال تو، موهای عروسکت خیلی خوشگلن...
چشمان بهاره برقی زد و گفت: «بیا موهاتو پیدا کنیم.»
یواشکی زیپ کیف مادرش را باز کرد و از وسایل آرایش داخل آن قیچی کوچک تاشویی را درآورد. چپ و راستش را نگاه کرد تا کسی نبیند و شروع کرد به قیچی کردن موهای عروسکش!
- بیا اینا رو بذار جلوی روسریت، عین موهات میشه.
دختر لبخندی زد و موها را جلوی سرش گذاشت و روسریاش را محکم کرد. بهاره آیینه جیبی کوچکی را روبهروی دختر گرفت.
- ببین... موهات پیدا شدن اینجوری قشنگتر شدی.
دخترک خندهاش گرفت، بهاره هم خندید.
کمکم، صدای خنده هردوشان در هیاهوی حرم پیچید...